آذر ۲۲، ۱۳۹۱

ما که دريبل نميزديم آدم نبوديم. کلّاً به حساب نميومديم. اونا که بلد بودن دريبل بزنن جاشون دفاع آخر بود. واميستادن اون ته که توپو از اون ته ته بگيرن دونه دونه ما پخمه ها رو دريبل بزنن. جای بازی ما پخمه ها اسم نداشت. جلو. همين. جلو. جلو نه جای خاصی بود نه تعريف خاصی داشت. تويی که "جلو" بودی کارت اين بود که له له بدويی گم و گور شی وسط دفاع حريف و وايسی منتظر تا شمشيری يا مکلّايی از اون ته همه رو يه پا دو پا بزنه لايی بندازه برسه دروازه حريف يا گل بزنه، يا به گِل بشينه گير بيفته دفاع دوره ش کنه و آخر سر مجبوری از اون لا توپو بندازه نه واسه تو، که جايی حول و حوش اونجا که تو وايسادی با نفس حبس شده منتظر، و وقتی خراب کردی و توپ اوت شد، يا دفاع ازت گرفت، يا دروازه بان جمعش کرد، فحش بخوری که يه توپ نميتونی گل کنی. يا اگرم گل ميکردی، پاسشو اون داده بود. زحمتشو اون کشيده بود. تو در بهترين حالت یه مرده خور ساده بودی. گلت مال خودت نبود. مال مکلّايی بود. مال شمشيری بود. مال هر سوپرمنی بود که اون همه پخمه مثل تو رو دريبل زده بود و داده بود گلشو تو بزنی.

ما پخمه ها هيچوقت تو تيم کلاس نبوديم. کسی نميکشيدمون. همينجوريش سر نخواستنمون دعوا بود، چه برسه تو مسابقه ها! مام ادّعايی نداشتيم. توقّعی هم نبود. ما به درد نخور بوديم. کسی ما رو نميکشيد. مسابقات که ميخواس شروع شه، اونا تيمشونو ميکشيدن و مام ديگه ول بوديم به امون خدا. زنگ ورزشا اونا با هم بودن. تمرین میکردن. یا با ما بازی میکردن جرمون میدادن. 

ولی سوّم دبيرستان خوب یادمه. ما پخمه ها وايساديم گفتيم مام ميخوايم تيم بديم. ميخوايم اصلاً ببازيم. لوله شيم. پاره شيم. از سال اوّليا هم بخوريم اصلاً. ولی ميخوايم تيم بديم. داديم. هيچ کدوممون بلد نبود دريبل بزنه. من بلد بودم خوب شوت بزنم و سر. حسن زاده هم بلد بود پاس خوب بده. يعنی در اصل ميترسيد توپو نيگر داره. اين بود که پاس دادنش خوب شده بود. بقيه هم کلّاً هيچ. همه ميتپيدن جلو دروازه. تاکتيکمون هم يه چيز بود، ديدی اين فيلما نشون ميده شيش تا سگ ميريزن سر يه خرس؟ ديدی آخر خرسه کم مياره ميخوابه؟ ما اون سگا بوديم. شيش تايی ميريختيم سر اون دريبل زنه. يکيو رد ميکرد دو تا رو رد ميکرد آخر ميگرفتن توپشو ميزدن زيرش. اون جلو من بودم. يه جوری ميرسيدم به توپ. تنها کاری رو که بلد بودم انجام ميدادم. تنه ميزدم به دفاع، يه پامو ستون ميکردم و قايم شوت ميکردم. يا اوت ميشد يا گل. هيچکدوم دروازه بانا نميتونس بگيره شوتای منو. کافی بود يه تونل، يه تونل يه متری از لای دفاعا جلو چشمم برق بزنه که توپو شوت کنم توش. رد خور نداشت. گل بود. برنده ميشديم همينجوری. تيم الف کلاسمون همون مقدّماتی حذف شد. اون تيمی که حذفشون کرده بود، همين شکلی به ما باخت.

نه... ما نرسيديم فينال. تو نيمه نهايی يه تيم از همين دريبل زنا ما رو برد. پنج به سه باختيم. ولی بازنده نبوديم. خوش بوديم. بازی کرده بوديم. به حساب اومده بوديم. نه لايی زده بوديم نه شيرين کاری. نه قيچی زده بوديم نه يه پا دو پا. ولی چار تا بازيو برده بوديم لوله هم نشده بوديم... 

از اون سال شونزده سال گذشته. ولی دونه دونه بازياش يادمه. تيم لت و پارا که رسيد نيمه نهايی. هنوزم که هنوزه دلم ميخواد يه روز همه لوزرای مث خودمو وردارم، ببرمشون وايسونم جلو همه سنده کلفتای تو سری بزن دور و برمون، اون تونل بينشونو نشونشون بدم، بگم هدف بگيرن قايم بشوتن. چششونو ببندن و بشوتن. وقتيم گل شد خودشونو از خوشی پاره کنن.
ما لوزرا اينو به خودمون بدهکاريم.

آذر ۱۵، ۱۳۹۱

آرسن ونگر در 2 دقیقه پایانی دیدار با استون ویلا فرانسیس کوکلن را به جای اولیویه ژیرو به زمین فرستاد و تعدادی از هواداران داخل ورزشگاه به واسطه این تصمیم شعار می‌دادند "تو نمی‌دونی داری چکار می‌کنی". در کنفرانس مطبوعاتی بعد از این دیدار در مورد این موضوع از آرسن ونگر سوال شد و او نیز اینگونه پاسخ داد:
این مساله آزار دهنده است؟ ببینید، من برای 30 سال در سطح اول فوتبال مربیگری کرده‌ام و آنوقت باید شما را متقاعد کنم که می‌توانم یک تیم را مدیریت کنم؟ شما تاکنون در چند بازی مربی بوده اید؟ باید امتحان کنید، به شما قول می‌دهم اگر یک بار این کار را انجام دهید در جایگاه تماشاگران می‌نشینم و شعار می‌دهم "تو می‌دونی داری چکار می کنی!"
+

شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

اگر پرسپوليس ديشب را در برابر تاج با آژاکس- نامدار بزرگ اروپا قياس کنيم، راهي به خطا نرفته ايم و سخني گزاف نگفته‌ايم، مگر آنکه در اين قياس پاي ارزش‌هاي مادي به ميان آيد که يقيناً کسي را در ايران به ارزش هاي 6 تا 8 ميليون که قيمت بازيکنان خوب آژاکس است، نداريم. ديشب پرسپوليس ابهتي خيره کننده داشت و سراپا وجودش را انتقام فرا گرفته بود، انتقام از دو شکست روزهاي نزديک که اين چنين جنگنده ،يکپارچه، فداکار ، خوش فکر و بي آرام بر دروازه تاج کوبيد و حتي تا آخرين ثانيه‌ها، آن گاه که داور بازي مي‌رفت تا سوت پايان را بدمد، کوبنده و خستگي ناپذير بر دروازه تاج آتش باريد و دو گل پايان بازي که در 2 دقيقه آخر به ثمر رسيد، نتيجه اين خستگي ناپذيري و انتقام جويي بود. پرسپوليس از حريف ديرين خود انتقام گرفت، انتقامي سخت که شايد هرگز براي تاج و پرسپوليس در خواب و رويا هم نمي گنجيد براي تاج جبران آن شايد هيچگاه اتفاق نيفتد!

- مجله دنیای ورزش، هفده شهریور یک هزار و سیصد و پنجاه و دو

مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

مینی بوس خواست راه بیفته که یه پسر خیلی چاقی سوار شد. همه نگاهش کردن. متوجه نگاه بقیه بود و چشماشو زیر کلاه آفتابی که تا روی ابروهاش پایین کشیده بود قایم می‌کرد. یه تی شرت old guys rule پوشیده بود با شلوار گرمکن و پرچمی که تو جیبش مچاله شده بود. سه ساعت قبل از بازی رفته بودم و کسانی که چند ساعت قبل از بازی می رن استادیوم انواعی دارن که احتمالن من و پسر چاق از یه نوع بودیم. داخل که رفتم تک و توک آدم اینور و اونور نشسته بودن. لیدرها داشتن با نوچه هاشون شعارهای جدیدو تمرین می‌کردن. یه چیزهای چرتی ساخته بودن درباره نکونام. چشمم به دروازه‌ها بود که یه جایی بشینم که به جفتشون مسلط باشم. تا نشستم دیدم پسر چاق جلوم نشسته. اونم می دونست کجا بشینه. مسئله استادیوم مسئله ابعاد بزرگه. خیابون‌های منتهی به استادیوم عریضن، درهای ورودی بزرگن و وقتی داخلش میشی هر حسی داشته باشی به همون ابعاد استادیوم بزرگ میشه. کم کم اطراف ما پر می‌شد ولی پسر چاق مثل فارست ویتاکر فیلم گوست داگ همین طور به روبرو خیره شده بود. من حالم بد بود. انقدری بد که شب قبلش اگه بازی پرسپولیس بدون تماشاچی برگزار نمی‌شد می‌رفتم و یه گوشه بالای ورزشگاه می‌نشستم. امسال که استقلال هیچی برای دوست داشتن که نداره هیچ، مستعد بد اومدن هم هست. این برای من شکل ایده‌آل استادیوم رفتنه. یعنی وقتی تیم دستت رو برای فحش دادن باز می‌ذاره. روزهایی که تیم خوب بازی می‌کنه و چیزی برای دوست داشتن داره که مجبوری فقط تشویق کنی. من البته زیاد معطل بهونه برای فحش دادن نمی‌مونم. کافیه یه بازیکن یه پاس غلط بده تا بلند شم و با بلندترین صدایی که می‌تونم هر فحشی که دلم خواست بدم. هیچ وقت کسی کاری به کارم نداشته. البته جا به جای استادیوم هم فرق می کنه. روبروی جایگاه کسی برای نفس ورزش نمیاد. تا آخر بازی پسر از جاش تکون نخورد. حتی پرچمش هم از جیبش در نیاورد. اصلن برای چی آورده بودش؟ من تمام مدت تخمه خوردم و سیگار کشیدم و فحش دادم.

مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

بک راست بود بابام. يه تيم داشتن همه سن و سال دار. جوون جوونه شون سی و پن شيش سالش بود، پير پيره شونم حدود هفتاد. بش ميگفتن حاجی. ميگف دلم ميخواد تو همين زمين خاکی بميرم. تو بيمارستن مرد. بک راست بود بابام. 7 میپوشید. از اين ريزه ها باهوشا بود. از دريبل زدن بدش ميومد. عصبانی ميشد از دريبل. پاس ميداد به جاش چه پاسايی. نرم، دقيق، عالی. بنداز هم نميکرد توپو. از بنداز کردن هم بدش ميومد. میگف بازی فقط رو زمین. ميگف سر بالا بازی کن. من سرم پايين بود. هميشه. اصلاً همه جا سرم پايين بود. تو بازی تو خيابون تو مهمونی. دلم ميخواس سرم بالا بود ميتونستم اينجوری تو چش حريف نيگا کنم توپو مثلاً بندازم واسه علی فاتح. بش ميگفتن کامرونی. وحشی بود بس که. یا واسه آقا بهمن. عین رودی فولر بود بازیش، ولی کچل. بابام دويدنش قشنگ بود. خیلی تند نميدويد. ولی قشنگ ميدويد. اينجوری پاشنه شو بلن ميکرد ميذاش زمين. يه جور خاصی بود نميدونم چه جوری بگم. عین جوونیای کرایف که یه بار تو تلویزیون نشون داد. خوب بود ديگه. اون اوّلا زياد ميومد جلو. اون موقع ها که نفس داش هنو. بچّه بودم من. يا مينداختنم دروازه يا مينداختن نوک. نه که بچّه بودم بازی بلد نبودم هیشکی پاسم نمیداد. میدادنم هول میشدم. بابام ميومد جلو خودش پاس مينداخ واسم. ميکشتم خودمو برسم به توپش. آبرو بابام بود خب. ميتونس به آقا بهمن پاس بده يا اصلاً بده آقا ابرام از پش هيژده شوت بزنه گل، به من ميداد. خودمو ميکشتم آبروشو نبرم. گل ميزدم گاهی. دريبل نميزدم که عصبانی نشه. اصلاً همين شد هيچوخ دريبل زدن ياد نگرفتم ولی گل زدن چرا.

بار آخری که رفتيم فوتبال، ديگه نيومد جلو. پنجاه و هف هش اينا رو داش دیگه. نفس نداش بخواد هی بياد جلو برگرده عقب. وايساد همون عقب نرم ميدويد برا خودش. همون شکلی همیشگی خودش ولی آروم تر. توپ که ميرسيد بهش نرم مينداخ واسه همون بازيکن نزديکش. من ديگه گنده شده بودم. ميگف برو برو تو پا حريف! درگير شو! عادت نداشتم بم بگه درگير شم. بهم بگه توپ پخش کنم. همه پاس ميدادن بهم. توپ پخش ميکردم تکل ميرفتم حمله ميکردم توپ ميخواستم شوت ميزدم. يه جا توپو پاس دادن بهش. نيگا کرد جلو ديد من وسط دو تا هافبک حريفم. یهو یدونه از اون پاس قديمياش انداخ. تيز. تو عمق. واسه من. واسه خود من! آبروشو نبرده بودم. دويدم دنبال توپ. هيچی نميديدم. آبروشو نبرده بودم. دويدم. انقد دويدم که زمين تموم شد. بازی تموم شد. دنيا تموم شد.


تیر ۱۷، ۱۳۹۱

من تو اين رژيم يه بار رأی دادم. اونم "نه" بود، "آری" شم نيگر داشتم الانم تو خونه س پيچيدم لا کفنم. از کربلا واسم آوردن زمون شا. استوار ژاندارمری بودم. شا دوس بوديم انقلاب شد اومدن انداختنمون بيرون. "آری"ش سبز بود "نه"ش قرمز. مام که پرسپوليسی. پرسپوليس الان نه ها، پرسپوليس اون زمون. کِی اينجوری بود اون موقه؟ بازيکنش جخ هنر ميکرد يه تاکسی داش. همين نادر ممّدخانی بنده خدا. علی پروين تو رخکن واسش گلريزون گرف چکش پاس شه. جنگ شد همشون رفتن قطر. عملگی بود آقا فوتبال نبود که. ولی عشق داشتيم آقا. عشق! خواب نومزدمونو نميديديم خواب پرسپوليس ميديديم. همين زن من سر بازيا ميرف خونه خواهرش بچّه ها رم ميبرد. بس که فوش ميداديم. حاليمون نبود که. پرسپوليس بازی که داش صد هزار تا ميرفتن استاديوم. استقلالو که راه نميدادن آزادی. مينداختنشون امجدیه. حالا شده استقلال استقلال. يه دونه بازيکن داش اونم ناصر حجازی. خدايی ناصر خوب بود. خوشتيپم بود. زن داشتا! ولی دخترا ميمردن واسش. همين زن من ميمرد واسش. سرطان گرف بدبخ. بازيکن بودن ولی. آقا پير نميشدن که! نفس داشتن بس. سر ميذاشتن صورت ميذاشتن جلو توپ. لين کيپر جا ميموند ازشون وقت دويدن. قطر بی غيرتشون کرد. همين احمد عابدزاده، ناموسش بود اون گل. حالا چی؟ ناصر ممّدخانی پای دار چارپایه از زير پا ناموسش ميکشه ميگه آخيش. خاک بر سرت کنن، آخيش؟ پول يا مف بی غيرتش کرد. چل سالشون بود ميدويدن، الان چی؟ سی سالشون ميشه ديگه ميشن بازنشسته. ميرن سر دوکون. ما چل پن سالمون بود بازنشسته مون کرد همين رژيم. يه بار بيشتر رأی ندادم بهشون. "نه" دادم، "آری" شم تو خونه س. لا کفنم...

تیر ۱۰، ۱۳۹۱

لحظات آخر کنسرت علیزاده و حدادی دیگر حواسم به هیچ چیز نبود. نه آدمی در سالن می‌دیدم نه زمانی که گذشته بود می‌فهمیدم. قسمت اول علیزاده شورانگیز زده بود و قسمت دوم تار. در میان تشویق بدون قطع مردم هر دو بیرون رفتند. تازه فهمیدم بازی شروع شده. تشویق‌ها قطع نشد تا علیزاده و حدادی برگشتند این بار با سه تار. یک اجرای شگفت‌انگیز و مهیج. بیرون با موبایل نتیجه را چک کردم و ایتالیا یک هیچ جلو بود. طبعن شب محسن بود. برای من فرقی نمی‌کرد. چند قدم دور نشده بودیم که گل دوم. نتیجه باورکردنی نبود. برای من که طرفدار فرانسه هستم توضیح لازم ندارد که چرا از ایتالیا متنفرم. گفتم طبعن نیمه دوم یازده نفر داخل دروازه ‌می‌خوابند ولی شگفتی جام نه بالا آمدن تیم‌های ضعیف نه درخشش بازیکنی خاص بلکه هجومی بازی کردن ایتالیا بود!

این مدت تمام ستایش‌ها نصیب تاکتیک‌های آلمان و اسپانیا شده بود. هیچ وقت نفهمیدم چه چیزِ پاس‌های زیاد در عرض اسپانیایی‌ها زیباست؟ از سرعت انداختن بازی به قیمت در دست گرفتن کنترل بازی. من یکی که هیچ لذتی از بازی خسته‌کننده و حوصله‌سربر اینها نمی برم. دوست داشتم این وسط آلمان‌ها کمی جاه‌طلب‌تر باشند ولی انگار امسال روح سرگردان فوتبال در اردوگاه دشمن است، ایتالیا.

بازی را از نیمه دوم دیدم وقتی که گل‌ها زده شده بود و چیزی برای تماشا نمانده بود. در زمانه‌ای که کسی ادا اطوار بعد از گل که هیچ، به زور شادی بعد از گل می‌کند، ایتالیایی‌ها شادی بعد از زدن توپ به کرنر، شادی رد کردن توپ توسط دروازه‌بان و شادی تکل صحیح هم به بازی‌شان اضافه کرده‌اند. هر چند دوست داشتم آلمان مثل سه دقیقه آخرش، مثل ضربه‌های سر شیرجه‌ای نویر قبل از سوت پایان بازی می‌کرد ولی گویا همیشه کسی که خوب بازی می‌کند دلش نمی‌خواهد قهرمان شود.

تیر ۰۵، ۱۳۹۱

همان لحظه‌ای که دنیله دروسی آن ضربه عجیب را به توپ زد و تیر دروازه انگلیس تکان خورد خواستم بنویسم که آخرش یک نمونه بهتر رو شد، پنالتی پیرلو. همین که تصمیم بگیری از پشت هجده تقریبن با قوزک پا به توپ ضربه بزنی یعنی باید حساب این را هم بکنی که توپت از طول زمین بیرون برود، صدای خنده تماشاچی‌های حریف را بشنوی، دستت را به علامت معذرت‌خواهی برای هم‌تیمی‌هایت بلند کنی و چه بسا مربی به یک بازیکن روی نیمکت بگوید پاشو گرم کن. و روی دیگه سکه چیست؟ اینکه توپت یک کات عجیب بردارد و به تیر دروازه بخورد و از اتاق گزارشگرهای فوتبال همه دنیا صدای فریاد بلندی شنیده شود که استثنایی، امیزینگ، الله اکبر. و بله تحسین همگان. و نمونه تکامل یافته‌تر و عجیب‌تر وقتی پیرلو پشت پنالتی ایستاد. جو هارت دست‌هایش را باز کرده و مدام داد می‌زند و زبانش را درمی‌آورد که روحیه حریف کم شود. دریغ از اینکه برای این کار یا باید خودت آنقدر بزرگ باشی که حریف تحت تاثیرت باشد یا حریفت کوچک. که حالا هیچکدام نیست. پیرلو چیپ می‌زند و این می‌تواند با ایستادن هارت و نه حتی با دست که با زانو گرفتن توپ تبدیل به نماد تحقیر ایتالیا شود. یک پنالتی عقب هستی و این دیگر تیر خلاص است به 120 دقیقه بازی خوب تیمت و پایان خودت در تیم ملی. و روی دیگرش همین که دیدید. یک لحظه تاریخی برای فوتبال. یک روی دیگر استثنایی بودن حماقت است و شما روی لبه‌ی تیز آن حرکت می‌کنید.

در ستایش عکاسی

فرض کنید شما آندره‌آ پیرلو هستید، سی و سه سال دارید، لقب ال‌آرشیتکتو را پشت سرتان فریاد می‌زنند، همه کاره‌ی تیمتان هستید، در صد و بیست دقیقه بازی نود پاس به همبازی‌های خود داده‌اید که هفتاد و پنج‌ تای آن درست و سالم بوده، سومین پنالتی زن تیمتان هستید که همین نشانه اعتماد و اعتقاد مربی تیم و در پس آن یک کشور به شماست. پشت توپ می‌ایستید، صبر می‌کنید تا دروازبان زبان دراز حریف به یک سمت شیرجه بزند، تا همینجا.
عکاسی یعنی ثبت و ایجاد یک تصویر، تعریفی قدیمی برای عاشقان نگاتیو. امروزه تنها ثبت آن اهمیت دارن و ایجاد شدنش به دست تکنولوژی سپرده می‌شود. اما از دری دیگر با این تکنولوژی می‌توان شرایطی ایجاد کرد و یا از شرایط ایجاد شده به نحوی تصویر ثبت کرد که عاشقان نگاتیو هم با همان عشق به نقطه‌ی طلائی خود به وجد آیند. عکس زیر را اگر از زاویه دیگر ینی پشت سر بازیکنان ایتالیا می‌دیدیم که به سمت دروازبان و بازیکن تعویضی خود می‌دوند می‌توانستیم پرچم‌های آبی را در بک‌گراند ببینیم، یعنی، دویدن آبی‌ها به سمت آبی‌ها. اما این زاویه، پرچم‌های انگلیس در بک‌گراند، تعدادی بازیکن سفید پوش در گوشه عکس، لانگ شات شاد برنده‌ها که در تصویر اکثریتند. و نقطه‌ی طلائی عکس.
دیامانتی در مصاحبه بعد از بازی گفته که وقتی پشت ضربه پنالتی قرار گرفته بودم، به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم. فقط به گلزنی فکر می‌کردم. و به فکر آن بودم که پیش بوفون بروم و با او شادی کنم. و همین کار را کرده، و بعد از آن همه‌ به سمت بوفون دویدند و به دور او حلقه زدند، مانند یک تصویر از روز قیامت.
شما پیرلو هستید، صبر می‌کنید تا دروازبان زبان دراز حریف به یک سمت شیرجه بزند، مطمئن که می‌شوید چیپ می‌زنید، اعتماد مربی و کشورتان به شماست، پاسخشان را می‌دهید. با همین ضربه تیم شما برنده‌ست، کارتان را کردید. حالا نوبت عکاس است که شما را ستایش کند، در نقطه طلائی عکسش.



پنالتی پيرلو آخر بازی ايتاليا انگلستان فقط يه پنالتی صرف نبود. داد زدن يه بيخيالی تام و تمام بود تو صورت دو تا ملّت که فوتبال همه چيزشونه. پوزخند آدمی بود از بالا، از خيـــــــــــلی بالا، به لشگر عظيمی که با چنگ و دندون ميخوان برسن به جايی که اون وایساده سالهاس و حالا؟ هيچ. باهاش بازی ميکنه. ضربه ی آرومی بود رو شونه ی آدمی در حال سکته، که "هی! روبرتو! آروم..."

تیر ۰۲، ۱۳۹۱

مگه انسان شهرنشین چقدر شانس پیدا می کنه که بتونه داد بزنه؟
که رگ گردنش بزنه بیرون
که صورتش قرمز بشه
که کسی هم کاریش نداشته باشه
باز خوش بحال کریس رونالدو که دیشب گل زد

خرداد ۲۸، ۱۳۹۱


فوتبال ماشينی... فوتبال پر روح... فوتبال دفاعی... فوتبال فيزيکی مبتنی بر ضربات سر... فوتبال شناور... تحليلهايی که کافيه از زبون کسی بشنوم که بی معطّلی درشو بذارم و برم. دست کم وقتمو تلفِ صحبت يا موافقت و مخالفت نکنم. يه همچين جمله هايی برام بيشتر ياداور گزارشهای خواب آور بهرام شفيع تو دهه ی شصت و اوايل هفتاده که کلّاً فهم گزارشگر و تحليلگر از فوتبال، چار تا جمله ی از پيش آماده ی کلّی بود که آلمان ماشينيه و برزيل پر روح و تکنيک و ايتاليا دفاعی و انگلستان جنگنده و هلند شناور.

جمع کنين اين بساط شامورتی رو. کجای فوتبال چندشناک برزيل 94 تکنيکی و پر هيجان بود؟ بردن آمريکای لاجون بدبخت با يه گل يا بردن جام قهرمانی با پنالتی؟ کجای فوتبال ايتاليا زمان مربّيگری دينو زوف دفاعی بود؟ لينه کر و بابی چارلتون، رکورد دار های گلزنی تو انگلستان چند تا گل با ضربه ی سر زدن؟ هلند خسته کننده ی زمان مربّيگری رايکارد چند بار تونست تو رو هيجان زده از جا بلند کنه؟ هيچ از خودت پرسيدی؟ و آلمان... تو که تحليلات با سی و پن سال پيشت هيچ فرقی نکرده، جدّاً کجای فوتبال آلمان برات ماشينيه؟ اصلاً بيا بگو "ماشينی" يعنی چی؟

ببينم تو اگه از يک و دو کردن دفاع آخر با نوک حمله تو آلمان دهه ی هفتاد شگفت زده نميشی، با چی ميشی؟ اگه بفهمی تا همين شيش هفت سال پيش، رکورد دار گلزنی در ادوار جام جهانی، گرد مولر، يه بازيکن چاق و کند و ريزه ميزه با پاهايی غير طبيعی کوتاه بوده، تعجّب نميکنی؟ يه پا دو پا های ليتبارسکی سالهای آخر هشتاد و اوايل نود اگه هيجان زده ت نميکرد، چی هيجان زده ت ميکرد؟ شوت لوتار ماتئوس از سی متری به دروازه ی يوگسلاوی تو يک چارم نهايی جام 90 اگه ديوانگی نبود، چی بود؟ تو اگه ببينی يه تيم تو يه جام جهانی فقط با دوندگی يه هافبک وسط و دروازه بانی يه دروازه بان نيمه ديوانه به فينال رسيد و فقط جلوی شايد قويترين برزيل سی سال اخير باخت، برات عادّيه. نه؟ برزيل و آرژانتين چشمه ی جوشان استعدادن و انگليس مهد فوتبال، پس اين همه جوون تو آلمان 2010 چيکار ميکردن؟ اينا استعداد نيس. اينا رو از کارخونه آوردن، آره؟ اسپانيا با برد های يک هيچش تيکی تاکاست و آلمان با کيسه گل ساختن از مغرورترين تيمهای دنيا، خسته کننده؟ خودت نميخندی به خودت واقعاً؟!

ماشين يعنی پيش بينی. يعنی دو دو تا چهار تا. يعنی ورودی مشخص و خروجی معين. يعنی قربانی کردن شگفتی به پای پيچ و مهره. ماشين يعنی جواب آماده پيش از سؤال. ماشين يعنی ذهن تويی که واسه هر تيم - بگو هر سؤال، هر وضعيت، هر آدم - يه تعريف از پيش ساخته شده داره. ماشين يعنی تو. و تو دوست عزيز، برام قابل ترحّمی.
او­ن وقتها که حتی بازیهای جام باشگاهها هم مستقیم پخش نمی‌شد، گزارشِ ورزشی چهارشنبه‌ها آخرِ شب­ خلاصه‌ی بازیهای لیگِ انگلیس رو پخش می‌کرد. ولی من تکرارِشو پنج‌شنبه ظهر نگاه می‌کردم. شاید بازی‌ها مالِ همون هفته هم نبود. خیابانی بازی‌ها رو گزارش می­‌کرد و فردوسی­‌پور که هنوز معروف نشده بود، درباره‌ی بازیکن‌ها اطلاعات می‌داد. یعنی این جور بود که خیابانی حرف می‌زد و بعد با انگشت میزد به پهلویِ فردوسی‌پور که یعنی تو صحبت کن. این رو اون‌وقتها توی یه مجله­‌ای خوندم. اون‌وقتها شفیلد ونزدی بود و دیوید ژینولا توی تاتنهام هاتسپر موهاش قشنگ بود. یه وقتی بود که جیانفرانکو زولا و ویالی توی چلسی بودن. رود گولیت هم که هنوز گیس‌هاش بلند بود مربی بود. بعد گولیت با مدیر دعوا کرد. ویالی که پیر و کچل بود مربی شد. اون­‌وقت یه روز ویالی زیپِ ژاکتشو باز کرد. زیرش پیرهنِ چلسی پوشیده بود. خودشو تعویض کرد اومد تویِ زمین.

خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

وقتی شما لورن بلان هستید، همان کسی که زمانی که بازیکن بودید اول هر بازی کله‌ی فابین بارتز را می بوسیدید چون اعتقاد داشتید برای شما شانس می‌آورد، پس می‌دانید که شانس و اقبال نیمی از بازی است. پس طبیعی است که اتفاق های نادر برای شما بیافتد. باران شدیدی که بازی را تعطیل کند و بعد از یک ساعت زمین لغزنده‌ای که همه چیز را تصادفی‌تر از قبل کند. و یک تاریخ پشت سرتان که می‌گوید تیم فرانسه تا به حال هیچ بردی بدون حضور پلاتینی و زیدان در تاریخ جام ملتها نداشته. همه‌ی چیزهای بیرونی که از کنترل شما خارج اند، یک بازی ساده را برایتان دراماتیک می‌کنند. ولی درام شما شکل نمی‌گیرد چون به سادگی در پنج دقیقه با دو گل کار را تمام می‌کنید. همین پنج دقیقه‌ای که من داشتم این را می‌نوشتم. آنقدر ساده که فکر می‌کنم چرا اصلن نوشتمش! ویژگی فوتبال شاید همین است که زیاد به مقدمه‌ات نباید دل خوش کنی. «گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود / گاهی به صد مقدمه ناجور می‌شود» و این یعنی بخت و اقبال نیمی از بازی است.

خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

دیدن فیلم روژا یادم انداخت که از استادیوم‌های زیبا و دخترهای خوشگل و شادی حسرت‌انگیز تماشاگران لهستانی حرف زدم در حالیکه یادم رفته بود همان‌ نزدیکی همین شصت سال پیش، بنایی «نماد بی‌رحمی انسانی نسبت به همنوعان خود در قرن بیستم» بوده، اردوگاه آشویتس.
اسکوربرد دقیقه صد و نوزده رو نشون میده، پودولسکی با سه ستاره روی پیرهنش که نشون از سه قهرمانی آلمانا تو جهان داره پشت هجده قدم ایتالیا نمیتونه توپ و با سینه استپ کنه جلوی پاش و ازش جدا میشه، کاناوارو میرسه و با سر بدون موش توپ و میزنه و با سه تا پاس توی هجده قدم آلمان دل‌پیرو از بالا دستای لمن همون توپ و گل میکنه، دوربین کات میشه رو کلوزآپ یه دختر آلمانی که روی یکی از سکوهای بزرگترین ورزشگاه کشورش، وست فالن دورتمند نشسته دستاش و زده زیر چونش و گریه میکنه. دو دقیقه قبل گروسو گل اول ایتالیا رو زده بود و همون دوربین کات شده بود روی کلینزمن که داشت دست میزد و روحیه خودش و نشون میداد. اما چه روحیه‌ای؟ چه اتفاقی افتاد؟ چه کسی فکرش رو میکرد؟ کدوم کارگردان بزرگ دنیا میتونست چنین فیلمنامه‌ای بنویسه و راه نشستن چهارمین ستاره روی پیرهن آتزوریا رو تو سه دقیقه رقم بزنه؟ اگه شوت اول پیرلو اونقدر قوی نبود که باعث بشه لمن به کرنر بفرستدش و ادامه‌ی ماجرا به گروسو ختم نمیشد، اگه یک دقیقه بعد شوت بالاک از سر غرور شکسته شده و عصبانیت بیرون نمیرفت و ادامه‌ی ماجرا به الکس ختم نمیشد، در طول تاریخ باز هم دختری آلمانی روی یکی از سکوهای بزرگترین ورزشگاه کشورش، وست فالن دورتمند، دستاش و زیر چونش میزد و اشک میریخت؟

خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

بازی روسیه - لهستان. قبل از بازی دوربین نمای باز استادیوم را نشان می‌دهد. یک سازه‌ی بزرگ و شگفت انگیز که حتی اگر پولش باشد و اینجا ساخته شود به بقیه زندگی ما نمی‌آید. جزئیات در و دیوار استادیوم هم فکر شده، رنگ شده و شکیل است. پشت تابلوهای تبلیغاتی کیسه برنج نگذاشته اند برای نگه داشتن. داخل استادیوم همه چیز زیبا و شاد است. ما چشم‌مان به زیبای غمگین بیشتر عادت دارد. زن‌های زیبا، لباس‌های قشنگ، شکم گنده‌ی مردهای روس که چون جام جهان‌نما خبر از بارهای مسکو می‌دهند. دختری که بلد است هشت ضرب دست بزند که دی دی دی دی دی دی دی دی پولسکا. چیزهایی هستند که از فرط خوب بودن آدم را به سمت سوال‌های بزرگ‌تر سوق می‌دهند. که چرا آن‌ها از ما خوشگل‌ترند؟ چرا سرعت فوتبالشان از ما بیشتر است؟ چرا اروپا بهتر از آسیاست؟ چرا تاریخ تمدن به این سو رفت که ما این‌جوری شویم؟ چرا عدالت در جهان وجود ندارد؟ آیا خدا وجود دارد؟ حالا اگر شما در دادگاه صالحه‌ای به جرم کفر گفتن محاکمه شوید چه کسی باور می‌کند که علتش این بوده که دختری لهستانی هشت ضرب دست زده که دی دی دی دی دی دی دی دی بعد دست‌هایش را از هم باز کرده گفته پولسکا؟