بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

آدم تنبلی بود. با تنبليشم کنار اومده بود. حتی سعی نميکرد ادای آدم سخت کوش و پرتلاش و چه ميدونم موفّقو دربياره. عربی درس ميداد تو دبيرستانمون. همون جلسه ی اوّل ميومد ميگفت برين حلّل المسائل عربی امسالو بگيرين جواب تمرينا و ترجمه ی درسا رو خودتون از توش بخونين. سؤال امتحانياشم از تو همين تمرينای کتاب ميداد. کلّاً آدم کمرنگی  بود. از اونا نبود که قيافه ش يا تکيه کلامش يا فلان حرکتش تو يادت بمونه. حتی مسخره ش هم نميکرد کسی. چيزی واسه مسخره کردن نداشت. ميومد، ميرفت، حقوق ميگرفت، زندگی ميکرد. همين.

سال دوّم دبيرستان سر مسابقه فوتبالای مدرسه، معلّما هم يه تيم دادن. اسمم نداشت تيمشون. تيم معلّما. بدم بازی نميکردن حقيقتش. يعنی اون يه دوجين آدم سيگاری و گچی و خسته، همين که از گروهشون اومدن بالا خودش هنری بود. حالا اينکه چقد تيمای ديگه از سر خايه مالی جلوشون شل گرفته بوده باشن، نميدونم. ما که نديديم. ميزدنشون بچّه ها. اونام بد نميزدن الله وکيلی. 
سر يه بازيشون اينم راس کرد بره تو زمين. چاق بود. خيلی چاق. از اينا که باس يه گماشته بذارن اگه نافش خاريد واسش بخارونه. هلک و تلک ميکرد وسط زمين. بازيم انقد جدی نبود واسشون. ديده بودن خواسته بياد تو، ديگه ضايعش نکرده بودن. گذاشته بودن واس خودش بپلکه اون وسط گاهی يه لقديم زير توپ بزنه. 
يه جا وسطای بازی بود آخرای بازی بود يادم نيس. معلّم رياضيمون همینجوری زد زير توپ. توپه رف هوا صاف بالا سر اين اومد پايين. فکرشو بکن اين با اون هيکل طول و عرض يکيش يهو از زمين کند، رو آسفالت کف حياط قيچی برگردون زد! قيچی که ميگم قيچيا! توپش نفهميديم چی شد. گل که نشد مطمئنّم. ولی اين بنده خدا با کمر اومد زمين، همونجور عين بوم غلتون موند کف زمين کبود شد از درد. بردنش بيرون يکی از معلّمام با ماشين بردش بيمارستان. گفتن ديسک کمرش نميدونم چی شده.

رفت تا سال بعدش که برگرده مدرسه. تا آخر ترم ديگه معلّمی جاش نياوردن واسمون. حلّل عربی 2 که بود، فرقی نداشت کی بالا سرمون باشه. بعداً ها هم خبر خاصی ازش نشنيدم. حقيقتش فاميليشم از يادم رفته. قیافه شم همون موقع هم تو ذهنم نمیموند چه برسه بعد اینهمه سال. فقط گاهی وقتا يه هيکل چاق بی شکل يادم میاد که زير آفتاب اسفند کف حیاط عرق کرده بود، نفسش بند اومده بود، کبود شده بود و دس و پا میزد.