سر و صاحابی نداشت. اسم هم همینطور. ولگرد بود، ولی ول نمیگشت. اهل محل بود. میشناختمون. کاریمون نداشت. نه که نداشته باشه. آشنایی میداد. دم تکون میداد ولی خیلیم نزدیک نمیشد. هم نون از دستمون زیاد خورده بود، هم سنگ. پشت ماست بندی حاجی مشمولی میخوابید شبا. روزام برا خودش یه تیکه آفتابی چیزی پیدا میکرد ولو میشد اومدن رفتن ملتو تماشا میکرد. ماشین غریبه میدید پا میشد گردن میکشید دو تا پارس میکرد یه کم بلاتکلیف وامیستاد باز میخوابید. از هیچی واسه هیشکی نگهبانی میکرد. بود دیگه. بعضیا میگفتن نژادش اصیله. میگفتن مال یکی از این مایه دارای زمون شاه بوده که وقتی انقلاب شده ول کرده رفته. میگفتن ملت وقتی در خونه ی یارو رو شیکونده بودن، این حیوونم گشنه تشنه جسته بودن تو زیرزمین. یه عده هم میگفتن این اون حیوون نیس. میگفتن اونو همون موقع کشتن جنازه شم انداختن تو کانال. برا ما فرقی نداشت. برا سگه که اصلاً.
عشقش فوتبال دیدن بود. کافی بود بعد از ظهر تابستون ببینه یه بچه داره با توپ سه لایه میدوئه سمت زمین خاکی. بدو میومد دنبالمون. اول تابستون که به خط میشدیم سنگ و کلوخا رو از تو زمین جمع میکردیم پرت میکردیم بیرون، این بدبخت باس یکی در میون سنگ و کلوخا رو جاخالی میداد. ازش بدمون نمیومدا. دوسش داشتیم، ولی مدل خودمون. دوست داشتن بلد نبودیم. به همدیگه لگد میزدیم، به اون سنگ. در میرفت ولی دور نمیشد. انقد جاخالی میداد تنا سنگ منگا تموم شن و وایسیم به تیم کشیدن. دم دروازه ی پشت به بلوار میخوابید سرشو میذاشت رو دستاش و تماشامون میکرد که میدویدیم دنبال یه دونه توپ تو آفتاب. تکون نمیخورد. فقط با چشماش دنبالمون میکرد از این ور به اون ور. گل که میزدیم جَو ورمون میداشت شادی میکردیم. عین رود گولیت عین روماریو داد میکشیدیم همگی، اینم وامیستاد به واق واق و زوزه. وضعیتی بود. خودمون حال میکردیما، ولی با تیمای محله های دیگه که بازی داشتیم ضایع بود. خجالتمون میومد این وایسه ما که گل میزنیم باهامون سر و صدا کنه.
حیوون یه اخلاقیم داشت توپ که نزدیکش میشد دیگه حالیش نبود. میدوید دنبالش. ببین اینجوری بگم، رو به اون دروازه کلاً تو شیش قدم نمیتونستی بری. میرفتی تو هیجده این وامیستاد میخ میشد به توپ این پا اون پا میکرد. میرسیدی تو شیش قدم میپرید لا لنگ صاب توپ. هر تیمی که رو به اون دروازه حمله میکرد یه نیمه فقط باس پشت هیجده شوت میکرد. نیمه ی بعدی جا ها عوض. عادت کرده بودیم دیگه. این که نه حرف حالیش میشد نه سنگ. خودمون یه کاریش میکردیم.
اون روز عصر یه عده از بچه های مدرسه ی اون سر خیابون اومده بودن با ما مثلاً مسابقه بدن. رو کم کنی بود دیگه. حسابی حیثیتی بود قضیه. انقد که داداش یکی از بچه ها اومده بود داور واستاده بود. عین سگ پا سوخته میدویدیم دنبال توپ. له له میزدیم. هیشکی نمیخواس ببازه. میباختیم واویلا بود. کلاً باس قید اون سر خیابونو میزدیم. یادم نیس چن جند بودیم ولی نیمه ی دوّم بود، مساوی هم بودیم، مام رو به دروازه ی پشت به بولوار حمله میکردیم. دیگه غروب شده بود. آفتاب رفته بود ولی هوا هنوز روشن بود. خسته شده بودیم. زورمون نمیچربید به هم. دیگه هر کی میرسید به توپ میکشید زیرش. آخر یارو داداشه که داور واستاده بود خسته شد گف آقا اوت آخره. توپ اوت شه بعدش باس پنالتی بزنین. توپ افتاد جلو پای رحیم. خر شوت بود رحیم. بش میگفتیم رحیم سوکراتس. هه! حالا گوز سوکراتسم نبودا، ولی به هر حال. آقا این توپو گرفت دو قدم اومد جلو، قایَم شوت زد. همچین زد که توپ از بالا دروازه رد شد رفت اوت. داداشه سوت کشید که تموم. توپ رفت افتاد تو بولوار. دروازه بان اونا دوید بره توپو بیاره، این سگه همینطور که خوابیده بود کنار تیر دروازه توپو که دید اون ور تاخت زد دنبالش. توپ خورد به جدول وسط و برگشت وسط بولوارِ خلوتِ خالی. یه تاکسی از این پیکان نارنجیا مث فشنگ داشت تو بولوار میرفت. توپو که دید فرمون داد که نره روش، این حیوون اصلاً نیگا نکرد به هیچی، پرید توپو با دندون بگیره که تاکسیه کوبید رو ترمز. ندیدیم دقیق چی شد. فقط شنیدیم یه صدایی گف کپ و یه صدایی گف هیغ...
هیچکدوممون از جاش جم نخورد. رانندهه اومد از ماشین بیرون. رفت جلوی ماشین چراغاشو نیگا کرد، یه کم دست کشید رو سپر ماشینش، وایساد یه نیگا به ما کرد و با غیظ یه لگد زد زیر توپ و سوار شد گاز داد رفت. دیگه هیشکی دلشو نداشت پنالتی بزنه.