اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳

بابام منچستريه. طرفدار گيگز. از همون اوّل وسط شوتای کانتونا و قيچيای مارک هيوز و اون همه اسم و ستاره، عاشق گيگز شده. واسه خاطر فراراش. واسه غير قابل پيش بينی بودنش. ميگفت گیگز هر بار پا به توپ ميشه من دلم ميريزه. انگار تو آسانسور بيای با سرعت پايين. حتی الان که ديگه شقيقه هاش سفيد شده و يه نيمه فوقش بياد تو زمين بازم همون جور مث قدیم عاشقشه. اين جور ديوونه وار.

وسط همين عيد سکته کرد بابا. سکته ی مغزی. نصف بدنش لمس شد. صداشو گم کرد، کلمه ها رو هم. مه آلود بود انگار. باهاش که حرف ميزدی میدیدی که ميشنوه. ميفهمه. ولی نگاهش نمیموند تو چشمات. روزی يه ساعت تو آی سی يو میشد ببینیمش. میرفتیم می‌ايستاديم کنار تختش اون دستيشو که حس داشت ميگرفتيم باهاش حرف ميزديم. از خونه زندگی. از داروخانه. از فاميلايی که سلام رسونده بودن و مشتريايی که سراغشو گرفته بودن. همه ی اينا ميشد يه ربع. بگو بيست دقيقه. بقيه ش سکوت بود و مه تو چشمای بابا.

اون هفته که پيشش بوديم و طبق معمول حرفام براش تموم شده بود ياد اخبار ورزشی ديشبش افتادم. گفتم راستی بابا مربّی منچستر عوض شدا. اون يارو مويسو ورداشتن انقد گه زد امسال. جاش رايان گيگزو گذاشتن. يه لحظه تو چشمام، دقیقاً تو چشمام نیگا کرد، دستمو فشار داد و با ضعيف ترين صدايی که ازش شنيده بودم واضح واضح گفت "جدّی؟!" 

ميخواستم بشينم همونجا همه ی این یه ماهو گريه کنم.

۳ نظر:

محـمد گفت...

آخ آخ دهنت سرویس. اگه ترجمه اش کنیم بدیم به سران منچستر بی خیال فن خال میشن گیگزو نگه می دارن

مینیچ گفت...

پدرمونو درآوردی که

مهسایی گفت...

اشکمو درآوردی. ایشالا هرچه زودتر بهبود کامل پیدا کنه.