تیر ۰۳، ۱۳۹۳

فکر کنم اسمش مهدی باشه. سر کوچه مون پشت وانت پیکان سفیدش یه فلافلی جمع و جور سرهم کرده. روی چهارپایه می شینه، همینجور که مردم رو نگاه می کنه یکی یکی فلافل هاشو قالب میگیره و سرخ می کنه. تنگ ساندویچش هم جعفری خرد کرده می زنه. یه دونه با خیارشور برای من، یه دونه بدون خیارشور برای این. 
باهاش رفیق شدیم، اون دفعه بهش می گفتم خوش به حالت، آدم بهت حسودی می کنه، همچین خوش خوشان اینجا نشستی آدم فکر می کنه حکومت دنیا دستته. می خندید.
امشب دوباره رفتیم پیشش. میگم دیشب نبودی. میگه جایی بودم. فردا هستم، پس فردا دوباره نیستم. بازی ایرانه نمی‌شه اومد سرکار.
این گفت: آره، کسی هم نیست که.
یهو گل از گلش شکفت: آقا بازی پریشبو دیدین؟ چه حالی داد. چقدر زدیم و رقصیدیم.
خندیدم گفتم شماهام اومدین بیرون؟
چشمهاش بُراق شد: پس چی؟
گفتم: آخه باخت که دیگه شادی نداره.
گفت: باخت چیه؟ ما به خاطر غیرت ایرانی اومدیم بیرون، به خاطر اون دروازه بانمون. آقا دیدین چه جوری توپها رو می گرفت؟ دوست دخترم کنار من نشسته بود، هی میگف من باس برم پشت دروازه وایسم دروازه بانو تشویق کنم. دیگه بهش توپیدم که حالا لازم نکرده.
خندیدم بهش گفتم حالا واسه اهداف ملی اشکال نداره، بذار تشویق کنه. 
خندید. 
فلافل هامون توی روغن جلز و ولز می‌کردن.
حرفش رو ادامه داد: بعد از بازی نیم ساعتی گریه کردم، بعدشم زدیم بیرون. چارباندی قیامت بود. زن و دختر و مرد و جوون، همه داشتن ایران ایران می کردن. گشت هم بود ها، ولی هیچ کاری نداشتن. آقا واسه شما خیارشور نداشت؟ خوب این باشه برای خانوم، خانومها مقدم ترن.
توی ذهنم چرخید خانمها مقدمند ولی چه اهمیتی داره نگارش و دستور زبان فارسی وقتی دم این وانت سفید رنگ اینقدر بهم خوش می گذره.


* پست از سورمه

۲ نظر:

از سرزمین کانگروها گفت...

تنها نیمه دوم بازی با آرژانتین رو دوست داشتم. ولی خب، همین قدر از دستشون بر می اومد. حالا شاید سالهای بعد. کی می دونه :)

محمدرضا گفت...

ما دچار مرز یا هیچی یا همه جی شده ایم... این آدمای پنجاه پنجاه والا خوشبختن