مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

مینی بوس خواست راه بیفته که یه پسر خیلی چاقی سوار شد. همه نگاهش کردن. متوجه نگاه بقیه بود و چشماشو زیر کلاه آفتابی که تا روی ابروهاش پایین کشیده بود قایم می‌کرد. یه تی شرت old guys rule پوشیده بود با شلوار گرمکن و پرچمی که تو جیبش مچاله شده بود. سه ساعت قبل از بازی رفته بودم و کسانی که چند ساعت قبل از بازی می رن استادیوم انواعی دارن که احتمالن من و پسر چاق از یه نوع بودیم. داخل که رفتم تک و توک آدم اینور و اونور نشسته بودن. لیدرها داشتن با نوچه هاشون شعارهای جدیدو تمرین می‌کردن. یه چیزهای چرتی ساخته بودن درباره نکونام. چشمم به دروازه‌ها بود که یه جایی بشینم که به جفتشون مسلط باشم. تا نشستم دیدم پسر چاق جلوم نشسته. اونم می دونست کجا بشینه. مسئله استادیوم مسئله ابعاد بزرگه. خیابون‌های منتهی به استادیوم عریضن، درهای ورودی بزرگن و وقتی داخلش میشی هر حسی داشته باشی به همون ابعاد استادیوم بزرگ میشه. کم کم اطراف ما پر می‌شد ولی پسر چاق مثل فارست ویتاکر فیلم گوست داگ همین طور به روبرو خیره شده بود. من حالم بد بود. انقدری بد که شب قبلش اگه بازی پرسپولیس بدون تماشاچی برگزار نمی‌شد می‌رفتم و یه گوشه بالای ورزشگاه می‌نشستم. امسال که استقلال هیچی برای دوست داشتن که نداره هیچ، مستعد بد اومدن هم هست. این برای من شکل ایده‌آل استادیوم رفتنه. یعنی وقتی تیم دستت رو برای فحش دادن باز می‌ذاره. روزهایی که تیم خوب بازی می‌کنه و چیزی برای دوست داشتن داره که مجبوری فقط تشویق کنی. من البته زیاد معطل بهونه برای فحش دادن نمی‌مونم. کافیه یه بازیکن یه پاس غلط بده تا بلند شم و با بلندترین صدایی که می‌تونم هر فحشی که دلم خواست بدم. هیچ وقت کسی کاری به کارم نداشته. البته جا به جای استادیوم هم فرق می کنه. روبروی جایگاه کسی برای نفس ورزش نمیاد. تا آخر بازی پسر از جاش تکون نخورد. حتی پرچمش هم از جیبش در نیاورد. اصلن برای چی آورده بودش؟ من تمام مدت تخمه خوردم و سیگار کشیدم و فحش دادم.

هیچ نظری موجود نیست: